به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ سرتیپدوم آزاده و جانباز حسین یاسینی که بعثیها در دوران اسارت به او لقب «یاسینسجن» دادند در توضیح ۲۷ ماه اسارت خود، خاطراتی از تلاشش برای فرار، رفتار بعثیها و بازی با تیم فوتبال نگهبانان نقل کرد که بعدها الهامبخش قسمتی از فیلم اخراجیها شد.بیش از دو سال اسارتِ «یاسین سجن» در اردوگاه های رژیم بعثی نتنها او را از پای درنیاورده بود؛ بلکه هنوز می توانستی فرهنگ صبر جمیل اسارت را در رفتار و سکناتش ببینی. در ادامه بخش نخست گفتگوی خبرنگار ما را با ایشان می خوانیم.
حیات: کمی خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در چه زمانی در جبهه حضور یافتید؟
سرتیپ یاسینی: سرتیپ دوم آزاده جانباز حسین یاسینی رئیس دفتر ارتباطات مردمی ارتش جمهوری اسلامی ایران هستم. من در شیرود دنیا آمدم؛ شهری که زادگاه شهدای شاخصی چون علی اکبر قربان شیرودی و حسین خلعتبری است. سال ۵۶ توفیق یافتم که در ارتش حضور یابم. به پیشنهاد یکی از فرماندهانم لشکر ۸۸ زرهی زاهدان را برای خدمت انتخاب کردم.
بعد از مدتی حضور در آنجا به دلیل علاقه ام به ورزش فرمانده لشکر من را بهعنوان افسر ورزش انتخاب کرد. جنگ که شروع شد؛عازم جبهه شدیم و تمام ۸ سال جنگ را در غرب، شمال غرب و جنوب سپری کردیم. خدا را شکر می کنم که بهعنوان عضو کوچکی از خانواده بزرگ ارتش دوشادوش همرزمانمان در کنار نیروهای سپاه، نیروهای مردمی و نیروهای انتظامی نقش کوچکی ایفا کردیم.
حیات: چه مدت در جبهه حضور داشتید و چگونه به اسارت درآمدید؟
امیر یاسینی: من از روزهای آغاز جنگ در جبهه حضور داشتم. اما ۶ ماه اول که در شرق کشور بودیم از حضور واحدهای لشکر ۸۸ ممانعت کردند؛ برخی به صورت داوطلب حضور یافتند و من تا پایان جنگ حضور داشتم. بعد از خاتمه جنگ و در زمانی که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد؛ صدام در منطقه جنوب و غرب حمله کرد و در نظر داشت بخشی از مناطق مرزی ما را به اشغال درآورد و بعد نیز بر سر میز مذاکره بتواند از ما امتیاز بگیرد؛ این موضوع دور از شئونات اخلاقی بود.
پس از آنکه حضرت امام قطعنامه را پذیرفت؛ عراق ۴ روز بعد دوباره در ۶۷/۴/۳۱ به منطقه سومار و ارتفاع ۴۰۲ حمله کرد. قبل آن توانسته بودیم در برابر یک تیپ کماندویی از آن ارتفاعات منطقه محافظت کنیم تا اینکه بالاخره به ما دستور عقب نشینی دادند. پس از آن ۴۰ کیلومتر پیاده رفتیم تا به نیروهای خودی برسیم.
بدون هیچ آب و غذایی به راه افتادیم و در مسیر برای خوردن آب از آب رادیاتور ماشین و غذاهای مانده استفاده کردیم. شبها حرکت کرده و روزها در شیارهای صخره ها می ماندیم تا شناسایی نشویم و گاهی مورد سرزنش افراد نیز قرار می گرفتیم که خسته شده بودند بالاخره آنان سرباز بودند و من تجربه بیشتری داشتم تا اینکه صبح روز پنجم در دشت به راه افتادیم و همزمان هلی کوپترهای عراقی ما را دیدند.
در ۳ متری ما نیروهای کماندو با هلی کوپتر کنار ما فرود آمدند و حلقه محاصره را تنگتر کردند؛ در آخر به ما دستور دادند که دستها را بالا ببریم و تسلیم شویم. در آن زمان تصور می کردیم میخواهند ما را اعدام صحرایی کنند؛ اما تمام آنچه که در جیب های ما بود را به سرقت بردند.
در این زمان فرصتی برایم بوجود آمد تا فرار کنم. من به دلیل اینکه مدت زیادی یونیفورم بر تن داشتم جای درجه ها بر شانه ام مانده بود و احتمال اینکه من را شناسایی کنند بسیار بیشتر بود؛ بنابراین من را در رکاب ماشین مینی بوس گذاشتند. عراقی ها یک جاده ای از میان میادین مین و سیم خاردارها ایجاد کرده بودند و نفربرها از آنجا میرفتند.
در آنجا راننده تانک به سمت ماشین ما آمد و میخواست از جاده عبور کند اما راننده مینی بوس مانع آن شد. با یکدیگر بحث کردند و من نیز از این فرصت استفاده کردم تا فرار کنم. به دلیل عبور زیاد تانکها از آن قسمت، منطقه پر از گرد و غبار شده بود و دویست متر پاینتر در یک شیار زمینگیر شدم و زمانی که آنان با یکدیگر به توافق رسیدند متوجه شدند که من نیستم و بلافاصله دوباره من را دستگیر کردند.
حیات: در نهایت به کجا منتقل شدید؟
امیر یاسینی: به اردوگاه بعقوبه منتقل شدیم. آنجا به لحاظ بهداشتی بسیار کثیف بود و برای رفتن به سرویس بهداشتی باید لباسمان را تا زانو بالا می زدیم. چند روزی آنجا بودیم و تعدادی خبرنگار را آوردند تا با ما مصاحبه کنند و بچه هایی که مصاحبه می کردند فقط اطلاعات غلط می دادند به این امید که خانواده اگر فیلمها را ببینند متوجه شوند که او در آنجاست. در واقع من غربت را در زندان الرشید با تمام وجود حس کردم.
در آنجا بعد از هزار و خرده ای سال متوجه شدیم که امام موسی کاظم علیه سلام چه سختی هایی کشیده اند و غربت را حس کردیم. حالات مخوف هنوز هم در زندان حس میشد. حیاطی سیمانی در مردادماه وجود داشت که بسیار گرم بود و ما تقسیم کرده بودیم هر بار ۱۸ نفز از ۳۶ نفر در آنجا استراحت کند. ما در آنجا مجروحانی داشتیم که مشت انسان در آن فرو می رفت و هرچقدر برای مداوا آنان درخواست می کردم اهمیتی نمیدادند و در آن زمان دکتر وحید تمام وقت خود را برای سلامتی بچهها خرج میکرد و بعدها نیز برای بچهها با تمام وجود کار می کرد. من بارها دست عراقی ها را رو میکردم. دوران سختی بود در زندان الرشید.
حیات: کمی از سختی ها در زندان الرشید را برایمان بگویید.
امیر یاسینی: ۷ پارچ آب برای سهمیه ۳۶ نفر قرار داده بودند. تا اینکه بعد از اعتراضات بسیار تانکر آب آوردند. برای اینکه از آب تانکر بتوانیم استفاده کنیم، نیروی بعثی دم سلولها ایستاده بود، خرطومی را به سمت افراد می گرفت و بعد که اسرا پایشان را صابون می زدند فرد برای اینکه اسیر را اذیت کند دوباره آن را سمت سر فرد می گرفت. یا اینکه حمام خزینهای قرار داده بودند که بسیار مخوف و پر از خزه بود.
زمانی که بدنمان را کفی میکردیم، آب را قطع میکردند و مجبور بودیم که با همان کفها بیرون بیاییم. در واقع بخش اعظمی از شکنجهها کارهایی بود که برای تحقیر ما استفاده میشد. غذا نیز آب و پیاز و بادمجان با پوست بود. اما در این میان نیز به ندرت افرادی پیدا میشدند که کاری متفاوت انجام میدادند.
یک شب تاسوعا یک سرباز عراقی دیگی پر از آش آورد و در تاریکی شب آن را به من داد تا بین بچهها پخش کنیم. خیلی برایمان جالب بود که در دل دشمن چنین فردی هم پیدا میشود تا اینکه موقع برگرداندن دیگ به او گفتیم ممنون ما برای پدر و مادرت بسیار دعا کردیم اما او در جواب گفت نه برای امام حسین (ع) دعا کنید.
حیات: چه زمانی به اردوگاه منتقل شدید؟
امیر یاسینی: در هر صورت یک شب اطلاع دادند که فردا ما را به اردوگاه منتقل می کنند؛ در همان شب دشداشه ای را که به ما اختصاص داده بودند؛به دلیل عِرقی که به لباس خود داشتیم قبول نکرده و آن را به صورت بلوز شلوار درآوردیم و برای نخ نیز از نخهای حوله استفاده کردیم. در هر صورت فردا به اردوگاه منتقل شدیم. ۵ نفر در جلو و ۵ نفر در عقب اتوبوس جا گرفتیم.
زمانی که به در اردوگاه رسیدیم، دو ردیف از نیروهای نظامی را دیدیم که دستها به عقب ایستاده بودند و تصور کردیم چون افسر هستیم برای ما ایستادهاند تا به ما سلام نظامی دهند. تا اینکه از اتوبوس پیاده شدیم و هر کدام با هر چه در دست داشت بر سر و کله ما فرود می آورد؛ در آنجا به ما می گفتند که صدام حسین به ما گفته است که شما میهمان ما هستید و برایمان این نوع از میهمان نوازی جالب بود!
در آسایشگاه ما، چون همه جوان بودند؛ اردوگاه شباب نام گرفت، من را بعنوان ارشد اردوگاه در نظر گرفتند ولی عراقی ها دنبال تحقیر ما بودند. همیشه به دلایل مختلف چون من بچه ها را تحریک می کردم به زندان مرا منتقل می کردند به همین دلیل به من لقب «یاسین سجن» داده بودند. یک روز از ما خواستند که همه سلام نظامی به افسرای عراقی بدهیم اما ما در عالم نظامی گری و وطن پرستی این کار را نکردیم. و روی زمین نشستیم و بلند نشدیم.
نظر شما